عمار در سخنان رهبر معظم انقلاب:
عمار و تزلزلناپذیریش در حوادث مختلف صدر اسلام و همچنین امتحانهای سخت دوران بعد از پیامبر اسلام(ص)، موقعشناسی و حضور در وقت نیاز، و نقش تبیینکننده او در مسائل و حوادث دوران حضرت علی (ع) از ویژگیهای برجسته و بارز عمار بود.
بصیرت دهی عمار یاسر در جنگ صفین
در جنگ صفین، امیر المؤمنین در مقابل کفار که قرار نداشت؛ جبههی مقابل امیر المؤمنین جبههای بودند که نماز هم میخواندند، قرآن هم میخواندند، ظواهر در آنها محفوظ بود؛ خیلی سخت بود. کی باید اینجا روشنگری کند و حقائق را به مردم نشان دهد؟ بعضیها حقیقتاً متزلزل میشدند. تاریخ جنگ صفین را که انسان میخواند، دلش میلرزد. در این صف عظیمی که امیر المؤمنین به عنوان لشکریان راه انداخته بود و تا آن منطقهی حساس- در شامات- در مقابل معاویه قرار گرفته بود، تزلزل اتفاق میافتاد؛ بارها این اتفاق افتاد؛ چند ماه هم قضایا طول کشید. یکوقت خبر میآوردند که در فلان جبهه، یک نفری شبهه ای برایش پیدا شده است؛
شروع کرده است به اینکه آقا ما چرا داریم میجنگیم؟ چه فایده دارد؟ چه، چه. اینجا اصحاب امیر المؤمنین- یعنی در واقع اصحاب خاص و خالصی که از اول اسلام با امیر المؤمنین همراه بودند و از امیر المؤمنین جدا نشدند- جلو میافتادند؛ از جمله جناب عمار یاسر (سلاماللهعلیه علیه) که مهمترین کار را ایشان میکرد. یکی از دفعات عمار یاسر- ظاهراً عمار بود- استدلال کرد. ببینید چه استدلالهائی است که انسان میتواند همیشه اینها را به عنوان استدلالهای زنده در دست داشته باشد. ایشان دید یک عدهای دچار شبهه شدهاند؛ خودش را رساند آنجا، سخنرانی کرد.
سخنرانی عمار
یکی از حرفهای او در این سخنرانی این بود که گفت: این پرچمی که شما در جبههی مقابل میبینید، این پرچم را من در روز احد و بدر در مقابل رسول خدا دیدم- پرچم بنی امیه- زیر این پرچم، همان کسانی آن روز ایستاده بودند که امروز هم ایستادهاند؛ معاویه و عمرو عاص. در جنگ احد، هم معاویه، هم عمرو عاص و دیگر سران بنی امیه در مقابل پیغمبر قرار داشتند؛ پرچم هم پرچم بنی امیه بود.
گفت: اینهائی که شما میبینید در زیر این پرچم، آن طرف ایستادهاند، همینها زیر همین پرچم در مقابل پیغمبر ایستاده بودند و من این را به چشم خودم دیدم. این طرفی که امیر المؤمنین هست، همین پرچمی که امروز امیر المؤمنین دارد- یعنی پرچم بنی هاشم- آن روز هم در جنگ بدر و احد بود و همین کسانی که امروز زیرش ایستادهاند، یعنی علی بن ابی طالب و یارانش، آن روز هم زیر همین پرچم ایستاده بودند.
از این علامت بهتر؟ ببینید چه علامت خوبی است. پرچم، همان پرچم جنگ احد است؛ آدمها همان آدمهایند، در یک جبهه. پرچم، همان پرچم جنگ احد است؛ آدمها همان آدمهایند در جبههی دیگر، در جبههی مقابل. فرقش این است که آن روز آنها ادعا میکردند و معترف بودند و افتخار میکردند که کافرند، امروز همانها زیر آن پرچم ادعا میکنند که مسلمند و طرفدار قرآن و پیغمبرند؛ اما آدمها همان آدمهایند، پرچم هم همان پرچم است. خوب، اینها بصیرت است.
کنار کشیدن در زمان فتنه نوعی کمک به فتنه
عضیها در فضای فتنه، این جملهی «کن فی الفتنة کابن اللّبون لا ظهر فیرکب و لا ضرع فیحلب» را بد میفهمند و خیال میکنند معنایش این است که وقتی فتنه شد و اوضاع مشتبه شد، بکش کنار! اصلاً در این جمله این نیست که: «بکش کنار». این معنایش این است که به هیچ وجه فتنهگر نتواند از تو استفاده کند؛ از هیچ راه. «لا ظهر فیرکب و لا ضرع فیحلب»؛ نه بتواند سوار بشود، نه بتواند تو را بدوشد؛ مراقب باید بود.
در جنگ صفین ما از آن طرف عمار را داریم که جناب عمار یاسر دائم – آثار صفین را نگاه کنید – مشغول سخنرانی است؛ این طرف لشکر، آن طرف لشکر، با گروههای مختلف؛ چون آنجا واقعاً فتنه بود دیگر؛ دو گروه مسلمان در مقابل هم قرار گرفتند؛ فتنهی عظیمی بود؛ یک عدهای مشتبه بودند. عمار دائم مشغول روشنگری بود؛ این طرف میرفت، آن طرف میرفت، برای گروههای مختلف سخنرانی میکرد – که اینها ضبط شده و همه در تاریخ هست – از آن طرف هم آن عدهای که «نفر من اصحاب عبد اللَّه بن مسعود …» هستند.
در روایت دارد که آمدند خدمت حضرت و گفتند: «یا امیرالمؤمنین – یعنی قبول هم داشتند که امیرالمؤمنین است – انّا قد شککنا فی هذا القتال»؛ ما شک کردیم. ما را به مرزها بفرست که در این قتال داخل نباشیم! خوب، این کنار کشیدن، خودش همان ضرعی است که یُحلب؛ همان ظهری است که یُرکب! گاهی سکوت کردن، کنار کشیدن، حرف نزدن، خودش کمک به فتنه است. در فتنه همه بایستی روشنگری کنند؛ همه بایستی بصیرت داشته باشند.
کنارهگیری عده ای از اصحاب امیرالمومنین (ع) در جنگ صفین
بعضیها در فضای فتنه، این جملهی «كن فی الفتنة كابن اللّبون لا ظهر فیركب و لا ضرع فیحلب» را بد میفهمند و خیال میكنند معنایش این است كه وقتی فتنه شد و اوضاع مشتبه شد، بكش كنار! اصلاً در این جمله این نیست كه: «بكش كنار». این معنایش این است كه به هیچ وجه فتنهگر نتواند از تو استفاده كند؛ از هیچ راه. «لا ظهر فیركب و لا ضرع فیحلب»؛ نه بتواند سوار بشود، نه بتواند تو را بدوشد؛ مراقب باید بود.
در جنگ صفین ما از آن طرف عمار را داریم كه جناب عمار یاسر دائم – آثار صفین را نگاه كنید – مشغول سخنرانی است؛ این طرف لشكر، آن طرف لشكر، با گروههای مختلف؛ چون آنجا واقعاً فتنه بود دیگر؛ دو گروه مسلمان در مقابل هم قرار گرفتند؛ فتنهی عظیمی بود؛ یك عدهای مشتبه بودند. عمار دائم مشغول روشنگری بود؛ این طرف میرفت، آن طرف میرفت، برای گروههای مختلف سخنرانی میكرد – كه اینها ضبط شده و همه در تاریخ هست – از آن طرف هم آن عدهای كه «نفر من اصحاب عبد اللَّه بن مسعود …» هستند.
در روایت دارد كه آمدند خدمت حضرت و گفتند: «یا امیرالمؤمنین – یعنی قبول هم داشتند كه امیرالمؤمنین است – انّا قد شككنا فی هذا القتال»؛ما شك كردیم. ما را به مرزها بفرست كه در این قتال داخل نباشیم! خوب، این كنار كشیدن، خودش همان ضرعی است كه یُحلب؛ همان ظهری است كه یُركب! گاهی سكوت كردن، كنار كشیدن، حرف نزدن، خودش كمك به فتنه است. در فتنه همه بایستی روشنگری كنند؛ همه بایستی بصیرت داشته باشند.
برجستگی نقش تبیینی عمار یاسر در جنگ صفین
یکی از کارهای مهم نخبگان و خواص، تبیین است؛ حقائق را بدون تعصب روشن کنند؛ بدون حاکمیت تعلقات جناحی و گروهی و بر دل آن گوینده. اینها مضر است. جناح و اینها را باید کنار گذاشت، باید حقیقت را فهمید. در جنگ صفین یکی از کارهای مهم جناب عمار یاسر تبیین حقیقت بود. چون آن جناح مقابل که جناح معاویه بود، تبلیغات گوناگونی داشتند. همینی که حالا امروز به آن جنگ روانی میگویند، این جزو اختراعات جدید نیست، شیوههاش فرق کرده؛ این از اول بوده.
خیلی هم ماهر بودند در این جنگ روانی؛ خیلی. آدم نگاه میکند کارهایشان را، میبیند که در جنگ روانی ماهر بودند. تخریب ذهن هم آسانتر از تعمیر ذهن است. وقتی به شما چیزی بگویند، سوءظنی یک جا پیدا کنید، وارد شدن سوء ظن به ذهن آسان است، پاک کردنش از ذهن سخت است.
لذا آنها شبههافکنی میکردند، سوء ظن را وارد میکردند؛ کار آسانی بود. این کسی که از این طرف، خودش را موظف دانسته بود که در مقابل این جنگ روانی بایستد و مقاومت کند، جناب عمار یاسر بود، که در قضایای جنگ صفین دارد که با اسب از این طرف جبهه، به آن طرف جبهه و صفوف خودی میرفت و همین طور این گروههائی را که – به تعبیرِ امروز، گردانها یا تیپهای جدا جدای از هم – بودند، به هر کدام میرسید، در مقابل آنها میایستاد و مبالغی برای آنها صحبت میکرد؛ حقائقی را برای آنها روشن میکرد و تأثیر میگذاشت. یک جا میدید اختلاف پیدا شده، یک عدهای دچار تردید شدند، بگو مگو توی آنها هست، خودش را بسرعت آنجا میرساند و برایشان حرف میزد، صحبت میکرد، تبیین میکرد؛ این گرهها را باز میکرد.
نقش نخبگان و خواص
بنابراین، بصیرت مهم است. نقش نخبگان و خواص هم این است که این بصیرت را نه فقط در خودشان، در دیگران به وجود بیاورند. آدم گاهی میبیند که متأسفانه بعضی از نخبگان خودشان هم دچار بیبصیرتیاند؛ نمیفهمند؛ اصلاً ملتفت نیستند. یک حرفی یکهو به نفع دشمن میپرانند؛ به نفع جبههای که همتش نابودی بنای جمهوری اسلامی است به نحوی. نخبه هم هستند، خواص هم هستند، آدمهای بدی هم نیستند، نیت بدی هم ندارند؛ بیبصیرتی است دیگر.
بصیرت و پایداری راه حفظ جمهوری اسلامی
اگر دشمن بخواهد برای تحقق آرزوی بزرگ خود – که ریشهکنی جمهوری اسلامی و پایین آوردن پرچم اسلام از قلهی این کشور است – طراحی کند، طبیعتاً طراحی، اجزا و مقدماتی دارد. ایجاد اختلاف، ایجاد بیایمانی، ایجاد مشکلات برای مردم، عمیق کردن فاصلهی طبقاتی، ترویج فساد، بدبین کردن مردم به مسؤولان، و دستگاههای ضابط و انضباط بخش را از حیثیت انداختن – مثل از حیثیت انداختن قوهی قضاییه، از حیثیت انداختن شورای نگهبان، از حیثیت انداختن مجلس، از حیثیت انداختن دستگاههای گوناگون – همه جزو اجزاء اینهاست. بعضیها به این بخش کمک میکنند، بدون اینکه به ارتباط این بخش با دیگران توجه کنند؛ این بر اثر عدم بصیرت است.
ما بارها عرض کردهایم که امیرالمؤمنین در جنگ صفین – شاید این جمله را دربارهی عمار هم فرموده باشد – مکرر این جمله را میفرمود: «و لا یحمل هذا العلم الّا اهل البصر والصّبر». چه عبارت زیبایی هم هست؛ حروف بصر و صبر یکی است، ترکیبش دوتاست؛ و چه زیبا! فقط اهل بصیرت و پایداری میتوانند این پرچم را بردارند.
زمینههای فاجعه عاشورا در تحلیل دنیاطلبی خواص و عوام
چه شد که در این پنجاه سال [بعد از رحلت پیامبر]، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت[که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند]؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در اینجا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛
لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مىکنید، همه چیز – غیر از همان مسأله وصایت – سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مىبیند که علىالظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مىآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذارى و شالودهریزى پیامبر را نشان مىدهد. ولى این وضع باقى نمىماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهىشدن پیش مىرود.
نکات سوره حمد
نکتهاى در سوره مبارکه حمد هست. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مىکند «اهدنا الصّراط المستقیم» – ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن – بعد این صراط مستقیم را معنا مىکند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنىاسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین». آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما بنىاسرائیل هم نعمت داده شدهاند.
کسانى که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند: یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمىگذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمىگذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مىگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند.
«ضالّین»، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند – یا لااقل اکثریتشان اینطور بودند – اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مىرفت.
حال خواص و عوام پس از شهادت امام حسین علیه السلام
وقتى که امام حسین علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیهالسّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مىکند؛ این سیر را باید دید.
خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل مىکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمىکنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است – مثل ابنقتیبه – هم نقل نمىکنم. «ابنقتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة».
وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مىنگرد، حس مىکند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مىدهم که به جهتى ملاحظه مىکرده است. در قضایاى «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مىگوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمىکنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمىخواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابىذر» را نقل مىکند و مىگوید معاویه جناب ابىذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد.
چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ همه آن چهار چیز[ی که پیامبر جامعه را بر اساس آن خطوط ترسیم کرده بود] تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت.
مثال هایی از خواص در تاریخ
1.«سعیدبن عاص»
یکى از بنىامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبنعقبةبنابىمعیط» – همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او – «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا».
یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است – شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد – در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است.
سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله »اگر من مثل نشاستج را داشتم – «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مىآوردم؛ چیزى نیست که مىگویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگىاى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مىکردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است.
2.جناب «ابوموسى اشعرى»
حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مىخواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مىشد و مىرفت. براى اینکه پیادهها هم بروند، مبالغى هم دربارهى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مىرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مىکنید؛ ما مىخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم!
عدّهاى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که اینطور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مىآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مىگیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او مىگوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید.
عزل ابوموسی
این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمىتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمىدهند. هر جا مىرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مىبرى؟ ما پیاده مىرویم؛ ما را هم سوار کن.
«وارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مىزنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست!
3.«سعدبن ابىوقّاص»
حاکم کوفه شد. او از بیتالمال قرض کرد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مىگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مىگذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مىداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابىوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مىشد. او از بیتالمال مقدارى قرض کرد – حالا چند هزار دینار، نمىدانم – بعد هم ادا نکرد و نداد.
«عبداللَّهبنمسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابىوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشمبن عتبةبنابىوقّاص» – که از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود – جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مىکنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونهاى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّهاى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش بیرون بکشید – معلوم مىشود که اموال بوده است – به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید.
به خاطر این که «سعدبنابىوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمىداد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابىوقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید. ابناثیر مىگوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثهاى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اینکه یکى از خواص، در دنیاطلبى اینطور پیش رفته است و از خود بىاختیارى نشان مىدهد!
4.مسلمانان در آفریقیه
مسلمانان رفتند، افریقیه – یعنى همین منطقه تونس و مغرب – را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در اینجایى که این را نقل مىکند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مىگوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم مىخرم؛ به او فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مىگرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مىآورد و مىگفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مىکنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مىخواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.
5. ولید بن عقبه
«استعمل الولید بن عقبةبنابىمعیط على الکوفه»؛ «ولیدبن عقبة» را – همان ولیدى که باز شما او مىشناسیدش که حاکم کوفه بود – بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنىامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیهى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره اوست.
قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّهاى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مىخواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند!
«عبداللَّهبن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمىدانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبنابىوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شدهاى، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهاى؟!
تبدیل خلافت به پادشاهی
ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهاى؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! – تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است – «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مىگردد. «سعدبنابىوقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مىبینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کردهاید!
6.سلمان فارسی
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالىمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»،
سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه اینکه براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد.
در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مىکند.
پوک شدن جامعه
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مىدادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسى مثل علىبنابىطالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.
طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مىشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مىشود. یعنى در آن جامعهاى که مسأله ثروتاندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها مىرسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مىگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابىبکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت!
بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مىکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابىذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابىذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مىگویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم.
عوام دنباله رو خواص
وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مالدوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بىاعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشتهدار امور معارف الهى و اسلامى مىشود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مىگوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مىخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند!
این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مىکنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مىشود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مىگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مىشود، رفتار مىگردد، آنها هم آن طرف حرکت مىکنند.
مثالی از عوام
یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مىگیریم، بین مردم خودمان تقسیم مىکنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه مىدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند.
حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آنکه مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند – کسانى که تکان نخورند – اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اینطور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمىکنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد!
شبیه این ماجرا براى ابىذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مىشود. عبرت، اینجاست.
تقوا در جامعه و امتحان آنان
انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مىفهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است.
هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کردهاند؛ اینها دنیاطلبى نیست.
دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست مىشود و به نقطهاى مىرسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مىماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مىآید – امتحان قیام ابىعبداللَّه – آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مىشود!
حاکمیت ری
گفتند به تو حکومت رى را مىخواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مىگیرند و همهاش زحمت مىکشند. آن زمان اینگونه نبود. کسى که مىآمد حاکم شهرى مىشد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مىخواست، مىتوانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسینبنعلى نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. اینجا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمىکند؛ مىگوید مردهشوى رى را ببرند؛
رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلى اخم هم نمىکنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمىکشم؛ من بروم حسینبنعلى و فرزندانش را بکشم که مىخواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، اینطور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مىلغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مىکند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مىخواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مىآید.
ضرورت دفاع روحانیت از حاکمیت دین مانند عمار یاسر
الآن این قوانین [نظام اسلامی] ما بر اساس چیست؟ بر اساس دین نیست؟ پس شورای نگهبان چهکاره است؟ قوانین قضائی، قوانین کشور و همه چیز بر اساس شرع مطهر است. یک حاکمیت اینچنینی به وجود آمده، حالا من عبایم را جمع کنم و کنار بکشم و بگویم من کاری به این کارها ندارم؟! چطور کاری به این کارها نداری؟ مثل آن مقدسمآبهای زمان امیر المؤمنین که وقتی علی بن ابی طالب دارد با معاویه، با اهل شام، یا با اهل بصره می جنگد، خدمتش آمدند و گفتند: «یا امیر المؤمنین انّا شککنا فی هذا القتال»! فرمود: شک؟ چه شکی؟! گفتند: آنها برادر مسلمانند؛ ما را بفرست تا برویم مرزداری کنیم! فرمود: بروید، حاجتی به شما نداریم. واقعاً هم امیر المؤمنین به امثال این افراد حالا میگویند ربیع بن خثیم؛ -که من قطعاً نسبت نمیدهم-احتیاجی نداشت.
اصحاب عبد الله بن مسعود، با همین خیالات باطل از دور امیر المؤمنین پراکنده شدند. امروز من و شما آنها را نمیپسندیم. چرا شما عمار را «سلام الله علیه» می گویید، ولی نسبت به یکی دیگر از صحابی رفیق عمار که او هم از مکه بوده و در مکه کتک خورده است، «سلام الله علیه» نمیگویید؟ چون عمار در وقت حساس اشتباه نکرد و فهمید؛ ولی او اشتباه کرد.
خط عمار خط مستقیم
خط عمار را خط مستقیم می گویند. به نظر من، عمار هنوز هم ناشناخته است. عمار یاسر را خود ماها هم درست نمی شناسیم. عمار یاسر، یک حجت قاطعه ی الهی است. من در زندگی امیر المؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام) که نگاه کردم، دیدم هیچکس مثل عمار یاسر نیست؛ یعنی از صحابهی رسول اللّه، هیچکس نقش عمار یاسر را در طول این مدت نداشت. آنان زنده نماندند، ولی ایشان حیات بابرکتش ادامه پیدا کرد. هر وقت برای امیر المؤمنین یک مشکل ذهنی در مورد اصحاب پیش آمد یعنی در یک گوشه شبههیی پیدا شد زبان این مرد، مثل سیف قاطع جلو رفت و قضیه را حل کرد.
در اول خلافت حضرت، در قضایای جمل و صفین هم همینطور، تا در صفین به شهادت رسید. باید مثل عمار هوشیار بود و فهمید که وظیفه چیست. نمیشود گفت به من ربطی ندارد. امروز هر روحانی و هر عمامه به سر، به مقتضای تلبس به این لباس، موظف است از حکومت اسلام و حاکمیت قرآن دفاع کند؛ هرکس هرطور میتواند.
یکی شمشیر به دست می گیرد و به جبهه میرود؛ یکی زبان گویایی دارد، به منبر میرود؛ یکی پست قضاوتی یا غیر قضاوتی از عهدهاش برمیآید، آن را انجام میدهد؛ یکی این کارها را نمی تواند بکند، اما اهل مسجد و اهل محراب است اشکالی ندارد همه بدانند که این روحانی، خود را خادم این انقلاب میداند. این، افتخار است. خدمت به این انقلاب، افتخار است. ماها به خواب شب هم نمیدیدیم که موقعیتی پیش بیاید و ما بتوانیم اینطور به اسلام خدمت بکنیم.
قاطعیت و صلابت امیرالمؤمنین(ع) در راه حق
این خصوصیت [قاطعیت و صلابت در راه حق]، اگر نگوییم مهمترین، حداقل بارزترین خصوصیت زندگی امیرالمؤمنین است. آن چیزی که اول از این دستگاه حکومت مشاهده میشود، این است که امیرالمؤمنین بعد از تشخیص حق، هیچ چیزی نمیتواند جلوی راه حق او را بگیرد. پیامبر دربارهی او فرموده است: «خشن فی ذاتاللَّه». امیرالمؤمنین از جملهی کسانی است که در راه خدا، هیچکس و هیچ چیزی نمیتواند جلوی او را بگیرد و مانع او بشود؛ آنچه را که تشخیص داد، بدون هیچگونه مبالاتی عمل میکند. اگر به سرتاسر زندگی امیرالمؤمنین نگاه کنید، این خصوصیت را مشاهده میکنید؛ قاطعیت و صلابت.
از اولِ نشستن بر مسند حکومت، امیرالمؤمنین این قاطعیت و صلابت را نشان میدهد. یعنی حکومت وقتی که به نام خدا و برای خدا و برای اجرای احکام الهی است، باید تحت تأثیر هیچ ملاحظهیی که مخالف با حق باشد، قرار نگیرد. این، آن منطقی است که امیرالمؤمنین دنبال میکرد. اگر دشمنان علیبنابیطالب(علیهالسّلام) را مشاهده کنید، میبینید که این قاطعیت چهقدر مهم است.
رویایی امیرالمومنین با سه گروه
امیرالمؤمنین با سه گروه روبهرو شد: قاسطین، ناکثین و مارقین؛ آن کسانی که ظلم کردند، آن کسانی که بیعت را شکستند، آن کسانی که از دین خارج شدند. یک دسته، آن دستهی اهل شام بودند؛ یعنی اصحاب معاویه و عمروعاص، که بعضی از اینها سابقهی اسلام نسبتاً طولانی هم داشتند، و بعضی هم جدیدالاسلام بودند؛ یعنی دو، سه سال از زمان پیامبر را به مسلمانی گذرانده بودند و چیزی از آن زمان را درک نکرده بودند؛ عمدهی دوران اسلامشان، متعلق به بعد از زمان پیامبر بود. بعضیها هم بودند که در همان جناح شام، جزو اصحاب پیامبر محسوب میشدند. اینها قدرتی بودند که از لحاظ سیاسی قوی، از لحاظ مالی قوی، از لحاظ مانورهای حکومتی قوی، با امکانات فراوان، در مقابل امیرالمؤمنین قرار داشتند. امیرالمؤمنین، هیچ ملاحظهیی در برابر آنها نکرد.
البته این نبود که آن حضرت، حاکم شام را فقط فاسق بداند و با او مبارزه کند؛ چون در میان حکام امیرالمؤمنین، همه که عادل نبودند. وقتی که علیبنابیطالب به حکومت رسید، اینها حاکم بودند، همه هم بودند؛ اینها که عادل نبودند. عدالت، شرط فرمانداری و استانداری امیرالمؤمنین نبود؛ آدمهای ضعیفالایمانی هم در میانشان وجود داشتند. زیادبنابیه، ظاهراً از قبل از زمان امیرالمؤمنین، در همین فارس و کرمان و این مناطق حاکم بود؛ زمان امیرالمؤمنین هم حاکم بود؛ امام حسن هم که به خلافت رسیدند، باز حاکم بود؛ البته بعد هم به معاویه ملحق شد. بنابراین، مسأله، مسألهی ظلم بود؛ مسألهی تغییر روش خط اسلامی و تغییر جهتدادن به زندگی مسلمین بود. این بود که امیرالمؤمنین ایستادگی کرد و تحت تأثیر هیچ ملاحظهیی قرار نگرفت.
از آن مشکلتر، اصحاب جمل بودند که عایشهی امالمؤمنین،جزو اینهاست. طلحه و زبیر نیز، دو نفر از اقدمین مسلمانان، از صحابیهای بزرگ پیامبر، اینها همه یک طرف مجتمع بودند، و علی(علیهالسّلام) یک طرف دیگر. او تکلیفش را تشخیص داد و قاطع حرکت کرد.
صلابت امیرالمومنین
من وقتی در مقیاس زمان خودمان مقایسه میکنم، میبینم که زندگی امام بزرگوارمان(رضواناللَّهتعالیعلیه)، عکس و تصویری از همان زندگی است. روشها، منطبق با همان روشهای امیرالمؤمنین؛ قاطع و بیملاحظه. امیرالمؤمنین، مرد سنگدلی نبود. رحیمتر از او، دلنازکتر از او، گریهکنندهتر از او – اما در مقابل ضعفا، در مقابل کسانی که حق آنها تضییع میشود – چه کسی بود؟ اما آنجایی که حق تهدید میشود، امیرالمؤمنین صلابتی از خودش نشان میدهد که نظیرش را در طول تاریخ اسلام نمیشود پیدا کرد.
وضع امیرالمؤمنین، حقیقتاً هم خیلی مشکل بوده است. زمان پیامبر، جنگها، صفکشیها و جناحبندیها، جناحبندیهای واضحی بود؛ کفر بود و ایمان، شرک بود و توحید. شرک واضح بود، منافقانی هم که بودند، منافقان شناختهشدهیی بودند، پیامبر منافقان خودش را هم میشناخت؛ منافقانی که در مدینه بودند، منافقانی که از مدینه فرار کردند و به طرف مکه رفتند؛
«فمالکم فیالمنافقین فئتین واللَّه ارکسهم بما کسبوا». انواع و اقسام منافقان در زمان پیامبر بودند؛ منافقانی که تا اشتباهی میکردند، دربارهشان آیهیی نازل میشد و حقایق روشن میگردید؛ پیامبر بیان میکرد، همه میفهمیدند؛ اشتباهی در کار نمیماند. اما در زمان امیرالمؤمنین، بزرگترین مشکل، وجود یک جناح علیالظاهر مسلمان، با همهی شعارهای اسلامی، اما در اساسیترین مسألهی دین منحرف بود؛ یعنی همان کسانی که مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند.
ولایت اساس دین
اساسیترین مسألهی دین، مسألهی ولایت است؛ چون ولایت، نشانه و سایهی توحید است. ولایت، یعنی حکومت؛ چیزی است که در جامعهی اسلامی متعلق به خداست، و از خدای متعال به پیامبر، و از او به ولیّ مؤمنین میرسد. آنها در این نکته شک داشتند، دچار انحراف بودند و حقیقت را نمیفهمیدند؛ هرچند ممکن بود سجدههای طولانی هم بکنند! همان کسانی که در جنگ صفین از امیرالمؤمنین رو برگرداندند و رفتند به عنوان مرزبانی در خراسان و مناطق دیگر ساکن شدند، سجدههای طولانیِ یک شب یا ساعتهای متمادی میکردند؛ اما فایدهاش چه بود که انسان امیرالمؤمنین را نشناسد، خط صحیح را – که خط توحید و خط ولایت است – نفهمد و برود مشغول سجده بشود! این سجده چه ارزشی دارد؟
بعضی از روایات باب ولایت نشان میدهد که اینطور افرادی اگر همهی عمرشان را عبادت بکنند، اما ولیّ خدا را نشناسند، تا به دلالت او حرکت بکنند و مسیر را با انگشت اشارهی او معلوم نمایند، این چه فایدهیی دارد؟ «و لم یعرف ولایة ولیّاللَّه فیوالیه و یکون جمیع اعماله بدلالته». این، چه طور عبادتی است؟! امیرالمؤمنین با اینها درگیر بود.
جنگ امام با دو نفر
این جملهیی که امیرالمؤمنین فرمودند، چیز عجیبی است: «ایّهاالناس انّ احقّ النّاس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامراللَّه فیه فان شغب شاغب استعتب»؛ اگر کسی در مقابل این مسیر صحیحی که من در پیش گرفتهام، فتنهگری و آشوبگری بکند، نصیحتش میکنیم که برگردد؛ اما اگر ابا کرد، رویش شمشیر میکشیم؛ «فان ابی قوتل». اگر کسی از این طریق تخطی بکند، با شمشیر علوی مواجه میشود.
در همین خطبه میفرماید: «الا وانّی اقاتل رجلین»؛ من با دو کس میجنگم: «رجلا ادّعی ما لیس له و اخر منع الّذی علیه»؛ یکی آن کسی که چیزی را که متعلق به او نیست – مالی را، مقامی را، حقی را که به او تعلق ندارد – بخواهد دست بیندازد و بگیرد؛ نفر دوم کسی است که حقی را که برگردن اوست و باید ادا بکند، ادا نکند. مثلاً باید به جهاد برود، اما نرود؛ باید ادای مال بکند، اما نکند؛ باید در اجتماع مسلمین شرکت کند، اما نکند. او قاطعانه این مطالب را میفرمود. «و قد فتح بابالحرب بینکم و بین اهلالقبلة و لایحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر»؛ باب جنگ با اهل قبله بر روی شما باز شد. زمان پیامبر، چه موقع چنین چیزی بود؟
ولایت پذیری عمار و روشنگری لشگر
عمار یاسر در جنگ صفین ملتفت شد که در یک گوشهی لشکر همهمه است. خودش را رساند، دید یک نفر آمده وسوسه کرده که شما با چه کسانی دارید میجنگید؛ طرف مقابل شما مسلمانند و نماز میخوانند و جماعت دارند!
یادتان است که در جنگ تحمیلی، وقتی بچههای ما میرفتند سنگرهای دشمن را میگرفتند و آنها را اسیر میکردند و به داخل سنگر میآوردند، وقتی جیبهایشان را میگشتند، مهر و تسبیح پیدا میکردند! آنها جوانان مسلمان شیعهی عراقی بودند که مهر و تسبیح در جیبشان بود؛ اما طاغوت و شیطان از آنها استفاده میکرد. این دست مسلمان تا وقتی ارزش دارد و دست مسلمان است، که به ارادهی خدا حرکت کند. اگر این دست به ارادهی شیطان حرکت کرد، همان دستی میشود که باید قطعش کرد. این را امیرالمؤمنین خوب تشخیص میداد.
علیایّحال، این وسوسه را چند بار در لشکر صفین به وجود آوردند و هر دفعه هم به گمانم عمار بود که خودش را رساند و فتنه را افشا کرد. عمار جملهیی با این مضمون گفت که جنجال نکنید، حقیقت را بشناسید. این پرچمی که در مقابل شماست، من دیدم که به جنگ پیامبر آمد و زیر این پرچم، همان کسانی ایستاده بودند که الان ایستادهاند؛ و پرچمی را دیدم – اشاره به پرچم امیرالمؤمنین – که در مقابل آن پرچم بود و زیر آن پیامبر و همان کسانی که امروز ایستادهاند – یعنی امیرالمؤمنین – بودند؛ چرا اشتباه میکنید؟ چرا حقیقت را نمیشناسید؟
عمار ذخیره زمان امیرالمومنین
این، بصیرت عمار را نشان میدهد. بصیرت، چیز خیلی مهمی است. من در تاریخ هرچه نگاه کردم، این نقش را در عمار یاسر دیدم. مواردی را که عمار یاسر خودش را برای روشنگری رسانده بود، من در جایی یادداشت کردهام؛ اما دم دستم نبود که بخواهم پیدا کنم و در اینجا مطرح نمایم. خدای متعال، این مرد را از زمان پیامبر برای زمان امیرالمؤمنین ذخیره کرد، تا در این مدت به روشنگری و بیان حقایق بپردازد…
من دربارهی این خوارج، خیلی حساسم. در سابق، روی تاریخ و زندگی اینها، خیلی هم مطالعه کردم. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهای متحجر تشبیه میکنند؛ اما اشتباه است. مسألهی خوارج، اصلاً اینطوری نیست. مقدسِ متحجرِ گوشهگیری که به کسی کاری ندارد و حرف نو را هم قبول نمیکند، این کجا، خوارج کجا؟ خوارج میرفتند سر راه میگرفتند، میکشتند، میدریدند و میزدند؛ این حرفها چیست؟ اگر اینها آدمهایی بودند که یک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیرالمؤمنین که با اینها کاری نداشت.
عدهیی از اصحاب عبداللَّهبنمسعود در جنگ گفتند: «لالک و لاعلیک». حالا خدا عالم است که آیا عبداللَّهبنمسعود هم خودش جزو اینها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبداللَّهبنمسعود هم متأسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبداللَّهبنمسعود، مقدسمآبها بودند. به امیرالمؤمنین گفتند: در جنگی که تو بخواهی بروی با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگی، ما با تو میآییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهی با مسلمانان بجنگی – با اهل بصره و اهل شام – ما در کنار تو نمیجنگیم؛ نه با تو میجنگیم، نه بر تو میجنگیم.
برخورد امام با خوارج
حالا امیرالمؤمنین اینها را چهکار کند؟ آیا امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً، حتّی بداخلاقی هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانی بفرست. امیرالمؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزداری کنید. عدهیی را طرف خراسان فرستاد. همین ربیعبنخثیم – خواجه ربیع معروف مشهد – ظاهراً آنطور که نقل میکنند، جزو اینهاست. با مقدسمآب های اینطوری، امیرالمؤمنین که بداخلاقی نمیکرد؛ رهایشان میکرد بروند. اینها مقدسمآب آنطوری نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنی طبق یک بینش بسیار تنگنظرانه و غلط، چیزی را برای خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در راه آن دین، میزدند و میکشتند و مبارزه میکردند!
البته رؤسایشان خود را عقب میکشیدند. اشعثبنقیسها و محمّدبناشعثها همیشه عقب جبههاند؛ اما در جلو، یک عده آدمهای نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پُر کردهاند و شمشیر هم به دستشان دادهاند و میگویند جلو بروید؛ اینها هم جلو میآیند، میزنند، میکشند و کشته میشوند؛ مثل ابنملجم. خیال نکنید که ابنملجم مرد خیلی هوشمندی بود؛ نه، آدم احمقی بود که ذهنش را علیه امیرالمؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را برای قتل امیرالمؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثهی عشقی هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج اینگونه بودند و تا بعد هم همینطور ماندند.
برخورد دیگر خلفا با خوارج
در برخورد خوارج با خلفای بعد مثل حجاجبنیوسف که حجاج آدم خیلی سختدل قسیالقلب عجیبی بود و اصلاً نظیر ندارد؛ حاکم عراق بود! البته حجاج فضایلی هم داشت، حجاج، فصیح و جزو بلغای عرب بود.
خطبههایی که حجاج در منبر میخوانده، جزو خطبههای فصیح و بلیغی است که جاحظ در «البیان والتبیین» نقل میکند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردی خبیث و دشمن عدل و دشمن اهلبیت و پیامبر و آل پیامبر بود؛ چیز عجیبی بود. یکی از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القران»؛ قرآن را جمع کردهیی؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کردهیی؟
پاسخ داد: «أ مفرقا کان فاجمعه»؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را میفهمید، اما میخواست جواب ندهد. حجاج با همهی وحشیگریش، حلم بخرج داد و گفت: «أفتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ میکنی؟ پاسخ شنید که: «أخشیت فراره فاحفظه»؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل اینکه بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: «ما تقول فی امیرالمؤمنین عبدالملک»؛ دربارهی امیرالمؤمنین عبدالملک چه میگویی؟
گفت: «لعنهاللَّه و لعنک معه»؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! اینها اینطور خشن و صریح و روشن حرف میزدند. حجاج با خونسردی گفت: تو کشته خواهی شد؛ بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهی کرد؟ پاسخ شنید که: «القیاللَّه بعملی و تلقاه انت بدمی»؛ من خدا را با عملم ملاقات میکنم، تو خدا را با خون من ملاقات میکنی! برخورد با اینگونه آدمها مگر آسان بود؟ اگر آدمهای عوام، گیر چنین آدمی بیفتند، مجذوبش میشوند. اگر آدمهای غیر اهل بصیرت، چنین انسانی را ببینند، محوش میشوند؛ کمااینکه در زمان امیرالمؤمنین(ع) شدند.
قرآن خوان در برابر امیرالمومنین
طبق روایتی که نقل شده، در اوقات جنگ نهروان، امیرالمؤمنین داشتند میرفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهای جنگ نهروان، صدای قرآنی در نیمهشب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء اللّیل». با لحن سوزناک و زیبایی، آیهی قرآن میخواند. این کسی که با امیرالمؤمنین بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ای کاش من مویی در بدن این شخصی که قرآن را به این خوبی میخواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جای دیگری نیست.
حضرت جملهیی قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانی قضاوت نکن؛ قدری صبر کن. این قضیه گذشت، تا اینکه جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارجِ متحجرِ خشمگینِ بدزبانِ غدارِ متعصبِ شمشیربهدست و مسلح، در مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هر کس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمیجنگم. عدهیی آمدند، اما حدود چهار هزار نفری هم ماندند و حضرت در این جنگ، همهی اینها را از دم کشت.
عاقبت مقابله با ولایت
از لشکر امیرالمؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهار هزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند! جنگ، با پیروزی امیرالمؤمنین تمام شد. خیلی از کشته شدهها، مردم کوفه یا اطراف کوفه بودند؛ همینهایی که در جنگ صفین و جنگ جمل، همجبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصی، همراه با اصحاب خود در میان کشتهها راه میرفتند. اینها همینطور به صورت دمر روی زمین افتاده بودند.
حضرت میگفت اینها را برگردانید، بعضیها را میگفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف میزد. در این حرف زدنها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیرالمؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهی به او کردند و خطاب به آن کسی که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین! فرمود: او همان کسی است که در آن شب آن آیه را آنطور سوزناک میخواند و تو آرزو کردی که مویی از بدن او باشی! او آنطور سوزناک قرآن میخواند، اما با قرآن مجسم – امیرالمؤمنین – مبارزه میکند!
آنوقت علیبنابیطالب با اینها جنگید و اینها را قلع و قمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع و قمع و ریشهکن نشدند، اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم و مطرود باقی ماندند. اینطور نبود که آنها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود.
وامداری روشنگری عمار یاسر ازشیوه امیر المؤمنین علیه السلام
عظمت امثال عمار یاسر، به همین است. عظمت آن اصحاب خاص امیرالمؤمنین(علیهالسّلام) در همین است که در هیچ شرایطی دچار اشتباه نشدند و جبهه را گم نکردند.در موارد متعدد در جنگ صفین، این عظمت هست؛ در بسیاری از آنجاهایی که برای جمعی از مؤمنین، نکتهیی مورد اشتباه قرار میگرفت، آن کسی که میآمد و با بصیرت نافذ و با بیان روشنگر خود، شبهه را از ذهن آنها برطرف میکرد، عمار یاسر بود. انسان در قضایای متعدد امیرالمؤمنین – از جمله در صفین – نشان وجود این مردِ روشنگرِ عظیمالقدر را میبیند.
جنگ صفین ماهها طول کشید؛ جنگ عجیبی هم بود. مردم افراد مقابل خود را میدیدند که نماز میخوانند، عبادت میکنند، نماز جماعت و قرآن میخوانند؛ حتّی قرآن سرنیزه میبرند! خیلی دل و جرأت میخواست که کسی روی این افرادی که نماز میخوانند، شمشیر بکشد.
در روایتی از امام صادق(علیهالسّلام) نقل شده است که اگر امیرالمؤمنین(ع) با اهل قبله نمیجنگید، تکلیف اهل قبلهی بد و طغیانگر تا آخر معلوم نمیشد.این علیبنابیطالب بود که این راه را باز نمود و به همه نشان داد که چهکار باید کرد. بچههای ما، وقتی که به بعضی از سنگرهای جبههی مهاجم وارد میشدند و آنها را اسیر میگرفتند، در سنگرهایشان مهر و تسبیح پیدا میکردند! درست مثل همان کسانی که مقابل امیرالمؤمنین(ع) قرار داشتند و نماز هم میخواندند و نتیجتاً یک عده هم به شبهه میافتادند. آن کسی که سراغ اینها میرفت، عمار یاسر بود. این، هوشیاری و آگاهی است و کسی مثل عمار یاسر لازم است.
اگر روح اعمال و عبادات – که عبارت از همان توجه به خدا و عبودیت اوست – برای انسان حل و روشن نشود و انسان سعی نکند که در هریک از این واجبات، خودش را به عبودیت خدا نزدیک کند، کارش سطحی است. کار و ایمان سطحی، همیشه مورد خطر است و این چیزی است که ما در تاریخ اسلام دیدهایم.
لزوم هوشمندی در هنگام یکسان شدن شعارها
در دوران امیرالمؤمنین وقتی كه دو لشگر در مقابل هم قرار میگرفتند هر دو لشگر نماز میخواندند، هر دو لشگر اگر ماه رمضان پیش میآمد روزه میگرفتند، از میان هر دولشگر آهنگ تلاوت قرآن شنیده میشد. مسلمانها در هر دو لشگری كه در مقابل هم قرار داشت احساس میكردند كه صراحت و راحتی خیال دوران پیغمبر را ندارند، لذا در جنگ صفین در نیروهای امیرالمؤمنین چند بار زمزمهی سؤال و حیرت به وجود آمد، و مسلمانهایی كه اسلام قدیمی و از دوران پیغمبر را داشتند و حقایق و مسائل اسلامی را از اولین روزهای ولادت اسلام و به خصوص ولادت حكومت اسلامی تعقیب كرده بودند – مثل عمار و یاسر – میتوانستند گرهگشا باشند و مشكل را برطرف كنند؛ بسیاری مردد میبودند.
در ماجراهای دوران امیرالمؤمنین این حالت آشكار نبودن، اختلاط صفوف، اشتراك در شعارها به قدری فضا را تنگ كرده بود كه امیرالمؤمنین بارها میفرمود «لایحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر»(۱) تنها مقاومت كافی نیست، بینایی لازم است، هوشمندی لازم است، تیزنگری لازم است، این خصوصیت ممتاز زمان امیرالمؤمنین است؛ رنجهای امیرالمؤمنین و دردسرهای امیرالمؤمنین هم ناشی از همین است.
ما امروز در دنیای عظیمی كه با شعارهای زیبا در بسیاری از نقاط این دنیا شعار داده میشود كم و بیش همان وضعیت را داریم. حتی ما امروز در دنیای اسلام – كه درك و دریافت و بینش اسلامی در آن گاهی با فاصلههایی به اندازهی فاصلهی ایمان و كفر از هم دور هستند – با یك چنین واقعیتی مواجه هستیم. امروز آشكارترین و روشنترین حقایق اسلامی بوسیلهی بعضی از مدعیان اسلام در كشورهای اسلامی نادیده گرفته میشود. امروز همان روزی است كه شعارها یكسان است اما جهتگیریها به شدت مغایر یكدیگر است، امروز شرائطی مشابه شرائط دوران حكومت امیرالمؤمنین است.
مهمترین ویژگیهای شخصیتی جناب عمار یاسر در تاریخ اسلام
نخستین ویژگی خاص ایشان از این قرار است که فرزند نخستین شهدای اسلام است. خانوادهای مستضعف که پدر و مادر هر دو کنیز بودند و پس از اسلام آوردن، تحت شدیدترین فشارها قرار گرفتند و در نهایت نیز شهید شدند. بنابراین پیشگامی عمار در اسلام آوردن و رشد در چنین خانوادهای، نخستین ویژگی شخصیتی وی محسوب میشود. نکتهی بارز دیگر به رفتار ایشان بازمیگردد. عمار با زیرکی در شهر مکه بنیانگذار اصل مهم «تقیه» در اسلام شد که بعدها ائمه علیهمالسلام نیز شیعیان را به انجام آن دعوت کردند.
البته اصل تقیه بهمعنای سپر به دست گرفتن و آماده شدن برای حمله به دشمن است و هرگز بهمعنای سکوت و سازش با دشمن نیست. عمار زمانی که شهادت والدین خود را دید و دشمنان او را وادار کردند که یا کفر بگوید یا او را میکشند، به زبان مطلبی را جاری کرد، اما در قلب خود نظری دیگر داشت.
پس از آن ماجرا با چشمان گریان خدمت پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم رسید و رسول گرامی اسلام نیز از ایشان پرسید که قلب خود را چگونه یافتی؟ او گفت: مملو از ایمان. پس از این بود که آیهی ۱۰۶ سورهی نحل نازل شد و فرمود: «مَن کفَرَ بِاللّهِ مِن بَعْدِ إیمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُکرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِیمَانِ…». همین آیهی شریفه مبنای بحث تقیه در فقه قرار گرفت و اهلبیت نیز با توسل به آن، شیعیان را حفظ کردند؛ چنانکه فرمودند: «التقیة دینی و دین آبائی.» بنابراین عمار در بحث تقیه نیز جزء اولینهاست.
همیشه در صحنه بودن جناب عمار
صفت برجستهی جناب عمار دو هجرت ایشان بنام «هاجر هجرتین» است. یک بار از مکه به حبشه هجرت میکنند و بار دیگر از حبشه به مدینه میروند. «در صحنه بودن» از دیگر ویژگیهای عمار یاسر است؛ بهنحویکه گفته میشود ایشان در تمام غزوات پیامبر اسلام حضور داشتهاند. ایشان چه در مکه و چه در مهمترین حوادث سیاسی و نظامی مدینه، همواره پا در رکاب ولی زمان بودند. ویژگی دیگر ایشان به «تعصب و غیرت» بازمیگردد که براساس آن با تمام وجود برای دین کار میکردند.
عمار با زیرکی در شهر مکه بنیانگذار اصل مهم «تقیه» در اسلام شد که بعدها ائمه علیهمالسلام نیز شیعیان را به انجام آن دعوت کردند. البته اصل تقیه بهمعنای سپر به دست گرفتن و آماده شدن برای حمله به دشمن است و هرگز بهمعنای سکوت و سازش با دشمن نیست.
پیشگامی جناب عمار
پیشگامی در مهمترین خیرات اسلام را نیز میبایست به ویژگیهای عمار اضافه کنیم. برای نمونه، زمانی که پیامبر اسلام در قبا منتظر قدوم امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند، عمار با همکاری تازهمسلمانان مسجد قبا را ساختند که از جمله نخستین مساجد مسلمین محسوب میشود. آیهی ۱۰۸ سورهی توبه نیز بر همین اساس است که میفرماید: «لَّمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَی التَّقْوَی مِنْ أَوَّلِ یوْمٍ أَحَقُّ أَن تَقُومَ فِیهِ فِیهِ رِجَالٌ یحِبُّونَ أَن یتَطَهَّرُواْ وَاللّهُ یحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ». بعد از آن هم پیامبر وارد مدینه میشوند و در ساخت مسجدالنبی نیز جناب عمار همت مضاعفی به خرج میدهند.
وصفی که از تلاشهای ایشان برای ساخت مسجدالنبی وجود دارد، تنها برای امیرالمؤمنین علیهالسلام میبینیم. در هنگام ساخت مسجدالنبی، همهی صحابه بهصورت عادی کار میکردند، اما ایشان چند سنگ را با هم میبردند که نشان از همت و غیرت ایشان در کار دینی دارد. در زمان ساخت همین مسجد است که یک شوخی میان پیامبر اسلام و عمار ردوبدل میشود و یک حدیث معروف نیز در شأن عمار از سوی نبی مکرم بیان میگردد.
جناب عمار در حال کار کردن برای ساخت مسجد بودند که خطاب به پیامبر عرض کردند: «گویا صحابهی شما قصد جان مرا دارند» و پیامبر نیز در پاسخ اشاره میدارند: «انک لن تموت حتی تقتلک الفئة الباغیة»؛ اینها تو را نمیکشند، بلکه تو را یک گروه ستمگر میکشند. اصحاب این روایت را شنیدند و دهانبهدهان چرخید؛ بهحدیکه علمای اهلسنت نیز این روایت را در حد تواتر میدانند. براساس همین روایت بود که عدهای مترصد بودند عمار در آینده توسط چه گروهی کشته میشود.
پس از رحلت رسول گرامی اسلام نیز این ویژگیها همچنان در عمار باقی ماند و ایشان هیچگاه از امیرالمؤمنین علیهالسلام جدا نشدند. برای افتخار عمار یاسر همین بس که نام او جزء چهار نفری است که بر تشیع و ملازمت با امیرالمؤمنین و حضرت زهرا ثابتقدم باقی ماندند.
نقشآفرینیهای جناب عمار یاسر در حد فاصل رحلت رسول گرامی اسلام تا به حکومت رسیدن امیرالمؤمنین علیهالسلام
همانطور که پیش از این نیز اشاره کردم، پس از رحلت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم، او از معدود افرادی بود که در کنار سلمان، مقداد و ابوذر، التزام خود به امیرالمؤمنین علیهالسلام را از دست نداد و ملازم با حضرت شد. درحدیکه در برخی از روایات این چند نفر را استثنا کردند. این یکی از ویژگیهای عمار است که حتی در شرایطی که اکثر مردم به ولایت پشت کرده بودند، وی التزام خود را از دست نداد و تحتتأثیر فضای روانی و جو عمومی قرار نگرفت. این شاخصه در زمانهای مختلف قابل الگوبرداری است.
پیامبر اسلام نیز تعبیر «عمار مع الحق» را در وصف وی به کار میبرند که مشابه آن را در مورد امیرالمؤمنین علیهالسلام به کار بردهاند، میفرمایند: «علی مع الحق و الحق مع علی»، علی با حق است و حق با علی است و هرکجا که علی بچرخد، حق هم با او میچرخد. اینکه در مورد عمار نیز از چنین تعبیری استفاده میشود، بهدلیل معیت وی با امیرالمؤمنین علیهالسلام است. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم نیز پیشاپیش خبر داده بودند که عمار از حق جدا نمیشود.
تعبیر پیامبر برای عمار
پیامبر اسلام نیز تعبیر «عمار مع الحق» را در وصف وی به کار میبرند که مشابه آن را در مورد امیرالمؤمنین علیهالسلام به کار بردهاند، میفرمایند: «علی مع الحق و الحق مع علی»، علی با حق است و حق با علی است و هرکجا که علی بچرخد، حق هم با او میچرخد.
پس از سقیفه و از دورهی خلیفه دوم، مسئلهی فتوحات پیش آمد و افرادی مانند عمار و سلمان در قسمتهای مختلف حکومت (علیرغم استقرار مسیر نادرستی در جریان خلافت) حضور پیدا کردند.
سلمان فارسی حاکم مداین شد و عمار یاسر نیز در سال ۲۱ هجری برای مدت کوتاهی حکومت کوفه را پذیرفت. البته این اجازه در زمان سایر معصومین نیز صادر شد تا افراد لایق با حضور خود، دفع ظلم کنند و زمانی که شیعیان به دستگاه جور مراجعه میکنند، بتوانند حق آنها را استیفا نمایند.
در دورهی خلفای سهگانه باز هم خصلت غیرت و ظلمستیزی عمار خود را نشان میدهد. بهعنوان نمونه، در شورای ششنفره (که خلیفهی دوم در اواخر عمر خود برای تعیین خلیفهی بعدی تشکیل داد) باز هم ایشان به حمایت از امیرالمؤمنین علیهالسلام پرداخت. عمار به عبدالرحمان بن عوف (که خلیفهی دوم نظر وی را بهعنوان محور شورا قرار داده بود) هشدار میدهد که با اگر بیعت را با امیرالمؤمنین علیهالسلام انجام دهد، بین مردم اختلافی به وجود نمیآید، اما او بر اساس گرایشهای قبیلهای، بیعت را بهسمت عثمان پیش برد.
نقش عمار در فتنه زدایی در زمان خلافت امیرالمؤمنین علیهالسلام
تا سال ۳۸ هجری که جناب عمار به شهادت رسیدند، همراه همیشگی حضرت بودند. در ماجرای بیعت با امیرالمؤمنین علیهالسلام، عمار جزء پیشگامان و مشوقین به بیعت در مدینه بود. در ماجرای جنگ جمل نیز عمار به کوفه میرود و نقش مهمی را در همراهی مردم آن دیار با لشکر امیرالمؤمنین علیهالسلام ایفا میکند. حضور عمار، مالک اشتر و امام حسن مجتبی علیهالسلام، نقش بسیار مؤثری در جلوگیری از ریزشها داشت؛ چراکه در جبههی مقابل، چهرههای غلطاندازی چون عایشه، طلحه و زبیر حضور داشتند، اما بصیرتزایی عمار و دیگران جلوی ریزشها را گرفت.
در فاصلهی میان جنگ جمل و صفین نیز عمار همواره در کوفه بهعنوان یک صحابی مسن در کنار امام علی علیهالسلام بود. ایشان در آن زمان حدود نود سال سن داشتند و در آن فضایی که بسیاری در تردید به سر میبردند، روایاتی که پیامبر اسلام در شأن امیرالمؤمنین علیهالسلام بیان کرده بودند، نقل میکردند. این کار در فضایی صورت میگرفت که بساط جعل حدیث پیامبر نیز به راه افتاده بود. بنابراین ایفای نقشی اینچنین توسط عمار، بسیار حائز اهمیت بود.
راهکارهای جناب عمار یاسر در فرونشاندن آتش فتنه
بهصورت کلی، جناب عمار از دو راهکار بهره میبردند. یکی اینکه نقش تبیینکنندگی و روشنگری خود را بهخوبی ایفا میکردند. در دورهای که معاویه جعل حدیث را آغار کرده بود، عمار نقش بسیار مهمی در نقل روایات صحیح داشت. کسانی که در جبههی حق هستند، هیچگاه نباید از این نقش خود غافل شوند؛ چراکه اگر تبیین بهدرستی و با دوری از خدعه و نیرنگ انجام شود، کسانی که فطرت حقیقتجو دارند، حرف حق را میپذیرند.
در فاصلهی میان جنگ جمل و صفین نیز عمار همواره در کوفه بهعنوان یک صحابی مسن در کنار امام علی علیهالسلام بود. ایشان در آن زمان حدود نود سال سن داشتند و در آن فضایی که بسیاری در تردید به سر میبردند، روایاتی که پیامبر اسلام در شأن امیرالمؤمنین علیهالسلام بیان کرده بودند، نقل میکردند. این کار در فضایی صورت میگرفت که بساط جعل حدیث پیامبر نیز به راه افتاده بود.
نکتهی دوم به عملکرد عمار یاسر بازمیگردد. او از آغار ورود به اسلام، آنچنان عمل کرد که همهی حرکاتش (حتی شهادتش) نشانهی حق شد. این مهر تأییدی بود که پیامبر بر عمار زد. علاوه بر این، عمار فرد وظیفهشناسی بود و براساس مقتضیات زمان عمل میکرد. در آنجایی که نیاز بود از زبان خود استفاده کند (مانند تفهیم مردم کوفه)، وارد میدان شد و از جایگاه خود برای اثبات حق بهره برد.
عمار یاسر از ابزار شجاعت نیز بهخوبی بهره میبرد و در بیان عقاید خود واهمهای نداشت. باطل را با جرئت تمام نقد میکرد و در زمان خلیفهی سوم، با شناخت دقیقی که از صحابه داشت، تبیین خوبی از وضعیت و سابقهی آنها به مردم میداد و نقشآفرینی میکرد.
ویژگی های روشهای صحیح و درست افزایش بصیرت در جامعه مبتنی بر رفتار عمار
برای پاسخ به این سؤال، میبایست به همان اوصاف امیرالمؤمنین علیهالسلام از عمار بازگردیم. ایشان در خطبهی معروف «نوف بکالی» (که تقریباً آخرین خطبهی ایشان است)، دو نکتهی مهم را در وصف عمار و امثال وی نقل میکنند که به نظرم در نظر گرفتن این دو نکته میتواند الگوی مناسبی ایجاد کند. حضرت در وصف این افراد فرمودند که آنها در مسیر اقامهی سنت و مقابله با بدعتها بودند. به تعبیر امروزی، به اصول و مبانی توجه داشتند. بهترین کار برای افرادی که میخواهند در جبههی حق باشند، این است که اصول را بهخوبی بشناسند و آن را بهدرستی برای دیگران تبیین کنند.
مقابله با تحریفها نیز از دیگر مواردی است که باید مدنظر باشد. رهبر معظم انقلاب در سخنرانی سالگرد امام خمینی رحمةاللهعلیه در سال جاری، بحث «تحریف چهرهی امام خمینی» را مطرح کردند که باید آن را جدی گرفت. امروز با بدعتها و تبدیل ارزشها به ضدارزشها مواجه هستیم. تغییر نوع نگاه به ظلم و استکبار از جملهی آنهاست. به تعبیر امیرالمؤمنین علیهالسلام، باید در مقابل بدعتها ایستاد و نقشی عمارگونه ایفا کرد. بدعتها در ابتدا با تزئینی ارائه میشوند و افراد ناآگاه در نگاه اول آنها را میپذیرند، اما با افشای حقیقت نامتبوع آنها، جامعه بیدار خواهد شد.
شبهه زدایی عمار
دوران دشوار هر انقلابى، آن دورانى است كه حق و باطل در آن ممزوج شود. اميرالمؤمنين علیه السلام از چنین وضعی پیوسته مى نالید و می فرمود: «وَ لَكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ فَهُنَالِكَ يَسْتَوْلِي الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ؛ امّا قسمتى از حقّ و قسمتى از باطل را مى گيرند و به هم مى آميزند، آنجاست كه شيطان بر دوستان خود چيره مى گردد.»
«در دوران پيامبر صلی الله علیه و آله صفوف، صفوف صريح و روشنى بود؛ آن طرف كفار و مشركان اهل مكه بودند؛ كسانى كه یکی یکی مهاجرين از آنها خاطره داشتند: او مرا در فلان تاريخ زد، او مرا زندانى كرد، او اموال مرا غارت كرد. بنابراين شبهه اى نبود. يهود بودند؛ توطئه گرانى كه همة اهل مدينه، از مهاجر و انصار با توطئه هاى آنها آشنا بودند. جنگ «بنى قريظه» اتفاق افتاد، پيامبر صلی الله علیه و آله دستور داد عدة كثيرى آدم را سر بريدند؛ خم به ابروى كسى نيامد و هيچ كس نگفت چرا؛ چون صحنه، صحنة روشنى بود؛ غبارى در صحنه نبود.
دوران امام حسن و نداشتن عمارها
اين طور جايى، جنگ آسان است؛ حفظ ايمان هم آسان است؛ اما در دوران اميرالمؤمنين علیه السلام، چه كسانى در مقابل على علیه السلام قرار گرفتند؟ خيال مى كنيد شوخى است؟ خيال مى كنيد آسان بود كه «عبدالله بن مسعود»، صحابى به اين بزرگى – بنا به نقل عده اى – جزء پایبندهاى به ولايت امير المؤمنين علیه السلام نماند و جزء منحرفان به حساب آمد. همين «ربيع بن خثيم» و آنهايى كه در جنگ صفين آمدند گفتند ما از اين قتال ناراحتيم، اجازه بده به مرزها برويم و در جنگ وارد نشويم، در روايت دارد كه «مِن اصحاب عبدالله بن مسعود» اينجاست كه قضيه سخت است.
وقتى غبار غليظ تر مى گردد، مى شود دوران امام حسن علیه السلام و شما مى بينيد كه چه اتفاقى افتاد. باز در دوران اميرالمؤمنين علیه السلام قدرى غبار رقيق تر بود و كسانى مثل عمار ياسر، آن افشاگر بزرگ دستگاه امير المؤمنين علیه السلام بودند که هر جا حادثه اى اتفاق مى افتاد، عمار ياسر و بزرگانى از صحابة پيامبر صلی الله علیه و آله بودند كه مى رفتند، حرف مى زدند، توجيه مى كردند و لااقل براى عده اى غبارها زدوده مى شد؛ اما در دوران امام حسن علیه السلام همان هم نبود. در دوران شبهه و در دوران جنگ با كافر غير صريح، جنگ با كسانى كه مى توانند شعارها را بر هدفهاى خودشان منطبق كنند، بسيار بسيار دشوار است. بايد هوشيار بود.
اهل دعوت باشید مانند عمار!
در جهان اسلام واقعاً محبین حقیقی پیامبر گرامی اسلام(ص) در جهان امنیت ندارند. ولی شما که امنیت دارید دست از دعوت برندارید. بخشی از زندگیات، بخشی از مالت، بخشی از وقتت را، بخشی از روابطت را، بخشی از مطالعاتت را، بخشی از حرفهایت را برای دعوت بگذار.
امروز چند نفر را دعوت کردی؟ ساکت نباش، زشت است برای مؤمن ساکت باشد!عمار یاسر وقتی که از جنگ احد برگشته بودند یهودیها جلویشان را گرفتند، یعنی حالا چند وقت بعدش، رفیق عمار هم بود، گفتند: خب آقای عمار، چی شد پس وعدههای الهی؟ پیامبرتان که اینقدر شکست خورده، قهرمانانتان را هم کشتندو … ؟!
رفیق عمار گفت: من با شما بحث نمیکنیم، ایمانم ضعیف میشود، شما ایمان آدم را از بین میبَرید، رفت.
عمار گفت: من با شما بحث میکنم. پیامبر ما به ما وعده داده بود. ما اگر حرفش را گوش کنیم، کوهها به دست ما جابجا بشود! -نمیخواست مبالغه کند! واقعاً پیامبر اکرم این را بهش گفته بود.- ما گوش نکردیم شکست خوردیم، تقصیر خود ما است. جواب دندانشکنی به آنها داد. بهشان گفت: شرطش این بود که ما یاری کنیم: «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ»؛ ما حرف پیغمبر را گوش نکردیم»
ایستاد تحلیل کرد! بارک الله عمار!
بعد عمار آمد پیش پیغمبر اکرم گزارش داد که اینجوری شد. رسول خدا(ص) فرمود: آن رفیق تو آدم خوبی است، ولی تو مجاهد فی سبیل الله بودی! جهاد فی سبیل الله کردی که ایستادی جواب دادی! آفرین.
الآن گروههایی درست شده در اینترنت با این وسائل ارتباطجمعی در انواع برنامهها، مردم سرگرم میخواهند بشوند. وقت داری، یکی، دوتایشان را میتوانی داخل بشوی و بالاخره دعوت کنی، دعوت کن! بعد ببین با چه استدلالهای غلط، با چه فهمهای ضعیفی مواجه میشوی. سطحشان را بالا ببر! کمکشان کن! خدا میپذیرد ازت.
عنصر فرهنگی باشید
غرض اینکه اهل دعوت باشید! عناصر فرهنگی باشید. بنده که واالله هر موقع با جوانها صحبت میکنم همیشه فکر میکنم اینها همۀشان یکی، دو، سهتا وبلاگ و سایت و اینها دارند. من همیشه اینجوری فکر میکنم! اشتباه فکر میکنم؟ همیشه فکر میکنم اینها کلی شبکۀ اجتماعی زیر دستشان هست و کلی…، حالا هر کدام هر…، فیزیک میخواند، ریاضی میخواند، زبان میخواند، هر چی میخواند.
اصلاً همیشه اینجوری فکر میکنم، در مورد شماها همیشه اینجوری فکر میکنم. میگویم الآن میروم بین یک عدهای از عناصر فرهنگی مینشینیم با هم صحبت میکنیم. چقدر خوب است این عناصر فرهنگی تاریخ اسلام اینقدر دقیق مورد مطالعه قرار میدهند و اینها و اینها و…
اصلاً من نمیتوانم تصور کنم شما عناصر ساکتی هستید. و خدا شاهد است اگر عناصر ساکتی یکجایی جمع باشند من ترجیح میدهم نروم، وقتم را به کارهای مفیدتر بگذرانم. بعضی وقتها بنده را دعوت میکنند برای یک جلساتی…، حالا من که اکثر دعوتها را توفیق ندارم بروم، ولی مثلاً آنوقتهایی که دیگر وظیفهای است بروم، نگاه میکنم ببینم آنجا بالاخره کدام یکی از این جلسات عناصر مفیدتری هستند.
اینها آخر اهل دعوت هستند! اینها فعال هستند! اینها عنصر فرهنگی هستند! شما باید همان جوانهایی باشید که مقام معظم رهبری به صورت کاملاً جدی و بسیار عمیق با تأکید فوقالعاده ظریف در کلامشان؛ فرمودند: جوانهای انقلابی، نیروهای انقلابی به فعالیتهای فرهنگیشان محکم ادامه بدهند. شما جزء آن جوانها هستید یا نه؟
این یک راهبرد فوقالعاده مهم است! فوقالعاده مهم! از هر چیزی مهمتر است! یعنی شما را با بمب اتم نمیشود نابود کرد! اثر کارهایتان را با هزاران کار تبلیغی، ماهوارهای، دشمن، دوست نادان نمیشود از بین بُرد. شماها بین مردم باشید و دعوت بکنید.
منبع: khamenei.ir،panahian.ir